
معرفی و دانلود کتاب راه طولانی بود از عشق حرف زدیم اثر رسول یونان رایگان به همراه خلاصه کتاب
- نویسنده: رسول یونان
- مترجم: -
- ناشر: نشر نیماژ
- گروه سنی: بزرگسال
- تعداد صفحه: 264
- سال انتشار: 2018 میلادی
- افتخارات: -
رسول یونان در کتابش با نام راه طولانی بود از عشق حرف زدیم از جوانی گفته است که تحت تاثیر تحولات زندگیاش، دچار شرایط سخت روحی و روانی میشود. شخصیت اصلی داستان مصطفی بر خلاف انتظارش در شغل خود با شکست مواجه میشود و زمانی که تلاش میکند راه جدید در زندگی اش باز کند، با دل باختن به دختر همسایه وارد ماجرای عاطفی میگردد ولی از بد روزگار در این موضوع هم راه به جایی نمیبرد و شکستی دیگر را متحمل میشود.
روبرو شدن با تلخیهای زندگی آن هم و بار متوالی باعث میشود مصطفی تصمیم بگیرد مدتی را با قناریهایش بگذراند که گویی بهترین همدمهایش در شرایط کنونی هستند. آزاد شدن قناریها بدون اطلاع او که توسط پدرش انجام میشود و سپس مهاجرت به منزل پدربزرگ، واقعیتهای را از راه و رسم دنیا وقایعش برای او آشکار میکند که مطالعهاش مطمئناً برای هر خواننده علاقمندی جذاب و دلنشین خواهد بود.
از طرف دیگر بیان هنرمندانه یونان که در سایر شعرها و داستانهایش هم بارها مخاطبان متعددی را مجذوب خود کرده است، در جذابیت اثر مذکور افزوده است. روایت داستان در سه فصل که خواننده در هر یک از آنها با نقش اصلی قصه، همزات پنداری خواهد کرد و البته پایان بندی فوق العاده، از دیگر وجوه و نقاط عطف" راه طولانی بود از عشق حرف زدیم" میباشند که خوانشش را به تجربهای کم نظیر مبدل خواهد ساخت.
رسول یونان (Rasoul Younan)، نویسنده، مترجم و شاعر ایرانی است که در سال ۱۳۴۸ در دهکدهای در نزدیکی دریاچه ارومیه متولد شد. او امروزه بیشتر به دلیل آثارش در بخش داستان نویسی و شعر شناخته میشود اما سابقه بازیگری و فیلمسازی را هم دارد. برخی از کارهایش که استقبال خوبی هم از آنها توسط مردم و منتقدین شده است عبارتند از: گندمزار دور، لیلا را ندیدید، روز بخیر محبوب من، رودی که از تابلوهای نقاشی میگذشت و کلبهای در مزرعه برفی.
هواداران رمانهای ایرانی و عاشقانه از مخاطبان اصلی این اثر محسوب میشوند.
رسول یونان کتابش را در سه فصل تدوین کرده است که در بازار کتاب به همت انتشارات نیماژ در یک نسخه ۲۶۴ صفحهای به چاپ رسیده است.
پدربزرگ میگفت: «سفر مهمه. دنیای آدمارو بزرگتر میکنه!» و توضیح میداد که دنیا هرچه بزرگتر باشد بهتر است. از دنیاهای کوچک دل خوشی نداشت. میگفت: «دنیای مورچهها رو به خاطر اینکه کوچیکه زود آب میبره» و ادامه میداد: «وقتی قطره آبی بتونه دنیایی رو ببره، اون دنیا دیگه دنیا نیست!» عمو رحمان ادامه میداد: «تا میتونین سفر کنین!» و توضیح میداد: «سفر از وقتی شروع میشه که آدم بهش فکر میکنه!» وقتی میپرسیدیم: «اگه مسافر جایی برای رفتن نداشته باشه چی؟» یکصدا میگفتند: «همیشه جایی برای رفتن هست!» عمو رحمان میگفت: «اکثراً جادههای بزرگ به دریا ختم میشن!» پدربزرگ میگفت: «خیلیارو میشناسم که کنار دریا اُتراق کردن!» وقتی سؤال میکردیم: «اگه یکی نخواد کنار دریا زندگی کنه تکلیفش چیه؟» جواب میدادند: «ما دریا رو فقط مثال زدیم! بره به یه جای دیگه! دنیا پر از جاهای قشنگه!» بعد توضیح میدادند که دریا از نظر آنها نام تمام جاهاییست که در آنها میشود راحت زندگی کرد. بعد توضیح میدادند که دریا از نظر آنها نام تمام جاهاییست که در آنها میشود راحت زندگی کرد. وقتی میپرسیدیم: «آدما از کجا بدونن کدوم جاده به کدوم دریا میرسد؟» عمو رحمان میگفت: «همهٔ جادهها و دریاها واسه خودشون نام و نشون دارن!»
دو روز دنیا را ندیدم. از کلبهشان بیرون نیامد. نگرانش بودم؛ هرچند این نگرانی خیلی جدی نبود؛ اما روز سوم دلتنگی عجیبی به سراغم آمد. وقتی از خواب بیدار شدم صبحانه را خورده و نخورده نشستم پشت پنجره و زل زدم به بیرون. هرچه منتظر ماندم از پشت پنجره نگذشت. پنجره بدون او چیزی کم داشت. عبورش میتوانست پنجرهام را زیبا کند اما عبور نکرد. پنجره، قابی از اندوه بود و وسعتی از برف و درختهای یخزده و تکوتوک کلاغهایی که گاهبهگاه قارقارکنان از مربعهایش میگذشتند.
جادهای که از جلوی کلبهی عمو رحمان شروع میشد و از جلوی کلبهی ما میگذشت و دور میدانچه چرخ میخورد و دوباره به نقطهی اولش برمیگشت خالی از ردپای دنیا و عطر و حضورش بود. هرچه جاده را زیر نظر گرفتم، چیزی جز اندوه و زمستان و سرما ندیدم. باد، هرازگاهی مشتی از پوفههای برف را برمیداشت و در هوا پراکنده میکرد. گاه نیز شانلی به نقطهای نامعلوم در هوا مینگریست و پارس میکرد.
دنیا اصلاً حالش خوب نبود و میدانستم از کلبه بیرون نخواهد آمد؛ اما چرا انتظارش را میکشیدم، نمیدانستم! فکر نمیکردم اینقدر او را دوست داشته باشم. اتفاقی در من در شرف وقوع بود.
احساس میکردم دنیا را بیشتر از آنچه فکر میکردم دوست دارم. دو سال همکلاسیام بود. همیشه میدیدمش و هیچ حسی نسبت به او نداشتم. حالا اما دیوانهوار به او میاندیشیدم.
موقع ناهار سر سفره فقط به دنیا فکر میکردم. آنقدر به او فکر کردم که نفهمیدم کی غذا خوردم و پدربزرگ کی به کارگاهش برگشت. بعدازظهر غمگینی را هم پشت سر گذاشتم؛ یا پشت پنجره ایستادم یا رفتم بیرون و ناامید در اطراف کلبه قدم زدم.
در ادامه میتوانید نسبت به دانلود کامل کتاب راه طولانی بود از عشق حرف زدیم به صورت رایگان و با فرمت pdf اقدام کنید. لطفا توجه داشته باشید که این تنها نسخه نمونه بوده و برای دسترسی کامل به محتوای کتاب نیاز است آن را خریداری کنید. لینک خرید از منابع معتبر نیز معرفی شده و قابل دسترس است.
دانلود pdf کتاب راه طولانی بود از عشق حرف زدیم