معرفی و دانلود کتاب پدرو پارامو اثر خوآن رولفو رایگان به همراه خلاصه کتاب
- نویسنده: خوآن رولفو
- مترجم: کاوه میرعباسی
- ناشر: نشر ماهی
- گروه سنی: بزرگسال
- تعداد صفحه: 196
- سال انتشار: 1955 میلادی
- افتخارات: -
نویسنده مکزیکی خوآن رولفو در سال 1983 اثری با نام پدرو پارامو خلق کرد که توانست جایزه ادبی شاهزاده آستوریاس را بابت آن بدست آورد. همانطور که در پشت جلد این کتاب آمده است، بسیاری آن را بهترین رمان مکزیکی سده بیستم و حتی در زمره بهترین رمانهای قرن بیستم میدانند. شخصیت اصلی داستان خوآن پرثیادو نام دارد که بعد از سالها تصمیم میگیرد در جستجوی پدرش به روستای کومالا بیاید. روستایی که مرز بین زندهها و مردگان چندان مشخص نیست، صدای ارواح در لحظات مختلف در روستا طنین انداز میشود و در کنار هم تصاویری را به وجود میآورند که خواننده با همراهی سطرها و صفحات رمان تباهی موجود در این مکان را در ذهنش متصور شده و رفته رفته به مقصود نویسنده خواهد رسید.
پرثیادو زمانی که مادرش در بستر مرگ بوده به او قول داده که پدرش را پیدا کند و در جهت وفای به عهدش با شخصیتهایی روبرو میگردد که گاهاً رفتارهای مالیخولیایی از آنها سر میزند. خوآن رولفو اینگونه مخاطبش را نسبت به کومالا و مردمانش آگاهتر میسازد که ساکنان آن همگی در یک جهنم سوزان گرفتار شدهاند و امیدوارند با مرگ به بهشتی که فکر میکنند انتظارشان را میکشد رهنمون شوند. داستان کتاب در عین گزارش یک ماجرای عجیب به وقایعی که در زمان انتشارش در مکزیک و کشورهای آمریکای لاتین هم اشارههایی دارد که البته غیرمستقیم هستند. یک نکته مشترک بین مردمان زنده و مرده در کومالا اعتقادی است که به گناه و مجازات آن دارند و از آنچه که ممکن است در مقابل اعمالشان نصیبشان گردد هراس دارند و به نوعی در عذاب هستند.
رولفو در بسیاری از قسمتهای کتابش اجازه داده که شخصیتها خود سخن بگویند و پرده از حقایق برای مخاطبان بردارند تا دنبال کردن سرنخها و رسیدن به هدف اصلی داستان برای خواننده به زیبایی امکانپذیر گردد. سبکی نو که مولف در به تصویر کشیدن سایه مرگ و درگیریهای ذهنی انسانها از آن در جهت بیان دغدغههایش به کار گرفته است به جرات میتوان گفت اثری ارزنده را به وجود آورده که خواننده مسحورش میگردد و شاید بارها به عقب برگردد تا تکههای مختلف پازل ماجراها را با تمرکز بیشتر کنار هم قرار داده و پایانبندی زیبای رمان را با تمام وجود درک نماید.
در ادامه میتوانید نسبت به دانلود کامل کتاب پدرو پارامو به صورت رایگان و با فرمت pdf اقدام کنید. لینک دانلود در قسمت زیرین ویدیو قرار دارد. همچنین در ویدیو زیر امکان گوش دادن به خلاصه کتاب صوتی این اثر نیز دسترسی خواهید داشت.
خوآن نپوموسنو کارلوس پرز رولفو ویزکانیو (Juan Rulfo) در روز 16 مه سال 1917 در آپلکو مکزیک متولد شد. این نویسنده و عکاس مکزیکی در طول عمر هنری و نویسندگیاش تنها دو اثر را منتشر کرد که دشت سوزان و پدرو پارامو نام دارند. از جمله جوایزی که رولفو مفتخر به دریافت آنها شد میتوان به جایزه ادبیات مکزیک و سروانتس اشاره کرد. اگرچه فعالیتهای او در زمان حیاتش به همین جا محدود نمیشد و از آنجایی که عکاس ماهری هم بود در سال 2002 کارلوس فوئنتس کتابی به نام: مکزیک خوآن رولفو را منتشر کرد که شامل 175 عکس از خوآن رولفو بود و تنها مجموعه عکسهای چاپ شده او به شمار میرود. رولفو که در دوران کودکی پدر و مادرش را از دست داد و شرایط سختی را پشت سر گذاشته بود پس از سالها تلاش و فعالیت در روز 7 ژانویه سال 1986 در مکزیکو سیتی درگذشت.
علاقه مندان به آثاری که در ژانر رئالیسم جادویی نوشته شدهاند مخاطبان اصلی پدروپارامو میباشند. مخصوصا که این کتاب در مقایسه با اثری همچون صد سال تنهایی از زبان و بیانی سادهتر برخوردار میباشند.
پدرو پارامو توسط انتشارات گوناگونی نظیر نشر ماهی، چلچله و آفرینگان با برگردانهایی به زبان فارسی از افرادی همچون کاوه میرعباسی، کیومرث پارسای و احمد گلشیری به چاپ رسیده و در اختیار خوانندگان قرار گرفته است.
آن آبادی را از روی خاطرههای مادرم مجسم کرده بودم، از روی دلتنگیاش لابهلای آن آههای پُرحسرت. تا زنده بود برای کومالا آه میکشید، در حسرت بازگشت به آنجا. اما هرگز نتوانست به آنجا برگردد. حالا من بهجایش میآیم. چشمهایی را با خود میآورم که او با آنها به کومالا نگریسته بود. چشمهایش را بهمن امانت داد تا بهجای او تماشا کنم.
کمی پیش از آن که آخرین سایهی شبانه ناپدید شود، پدرو پارامو کنار در اصلی مدیا لونا بر صندلی کهنهای نشسته بود. تنها بود، شاید از سه ساعت قبل. خواب به چشمش نمیآمد.
به گفت و گوی درونیاش ادامه داد: «خیلی وقته که رفتی سوسانا. اون موقع نور عین همین حالا بود، البته نه این قدر سرخفام. اما همین نور بیفروغ و دلگیر بود، پیچیده لای لفاف سفید مه که همه جا رو پوشونده بود، درست مثل همین الان. همین لحظه بود. من همین جا نشسته بودم، کنار در. داشتم طلوع صبح رو تماشا میکردم و وقتی میرفتی، با نگاه مسیر آسمون رو دنبال میکردم، از نقطهای که روشنایی میگرفت و باز میشد. تو از همان جا دور میشدی و قاطی سایههای زمین، بیرنگ و بیرنگتر به چشم میاومدی.
چه تنومند بود آن مرد! چه بلندبالا! صدایش خشن بود و خشک، خشک مثل خشکترین زمین دنیا. سیمایش محو بود. یا بعداً محو شد؟ انگار باران بین او و زن فاصله انداخته باشد. چه گفته بود؟ فلورنثیو؟ از کدام فلورنثیو حرف میزد؟ فلورنثیوی خودم؟ اه! چرا زار نزدم؟ چرا اشک را از خودم دریغ کردم و اندوهم را با ان بیرون نریختم؟ پروردگارا، تو وجود نداری! او را به تو سپردم که حفظش کنی. تنها همین را از تو خواستم و بس. اما تو فقط حواست به روان آدمها بود. چیزی که من از او میخواهم جسمش است، داغ از عشق و سوزان از تمنا. دلم میخواهد با زور بازویش پیکر سبکم را نگه دارد و رها کند. حالا چه کنم با لبان دردآلودم؟
بعد از اینکه پدر رنتریا آب پاکی رو ریخت روی دستم و بهم گفت محاله به ملکوت راهم بدن، دیگه بهش اعتنایی نکردم. پدر گفت از دور هم چشمم به ملکوت نمیافته… به خاطر گناههام بود؛ ولی اون نباید همچین حرفی بهم میزد. همینجوریش هم تحمل زندگی کم عذاب نداره. تنها چیزی که به آدم توان تکون خوردن میده امید به اینهکه وقتی مُرد، میره یک جای بهتر. اما وقتی یک در رو روت میبندن و تنها دری که باز میمونه هم درِ جهنمه، دیگه به چی میتونی دلت رو خوش کنی؟ آدم با خودش میگه کاش اصلاً به دنیا نمیاومدم… خوآن پرثیادو، واسه من ملکوت همینجاست که الان هستم.
نمیشد ژرفای سکوتی را برآورد کرد که فریاد به پا کرده بود. انگار زمین از هوا تهی شده بود. هیچ صدایی حتی صدای نفس کشیدن یا تپیدن قلبم شنیده نمیشد. وقتی آن لحظه گذشت و حالم کم کم جا آمد، فریاد دوباره بلند شد و مدتی ادامه پیدا کرد: «بگذارید لگد بزنم! دارم هم میزنید بزنید، اما بگذارید لگد بزنم!»
میگویند وقتی کسی توی کومالا میمیرد، پایش که به جهنم میرسد، برمیگردد پتویش را ببرد.
بعضی بر این عقیدهاند که کسانی که گناهکار میمیرند، محکوماند که تا ابد روی زمین سرگردان باشند.
میتوانستم از شکاف بام دستههای توکا را ببینم. آنها همیشه غروب آفتاب، پیش از تاریک شدن هوا، بهسوی لانه پرواز میکنند و چند لکه ابر را که از بادی که برای بردن روز میآید پارهپاره شده بود. بعد ستاره زهره بیرون آمد و سپس ماه.
مرد و زن نبودند. از در حیاط بیرون رفتند و تا وقتی شب نشد نیامدند. بنابراین مدتی که بیرون بودند نفهمیدند چه اتفاقی افتاد. زنی از کوچه پا به اتاق گذاشت. پیر بود و بیاندازه لاغر. وارد شد و همه جای اتاق را نگاه کرد. شاید مرا دید. شاید فکر کرد که خوابم. یکراست بهسوی تخت رفت و از زیر آن جعبهای بیرون آورد و تویش را گشت. چند ملافه زیر بغلش گذاشت و نوک پا نوک پا بیرون رفت؛ انگار میترسید نکند بیدار شوم.
من که نفسم را نگهداشته بودم و سعی میکردم نگاه نکنم کاملاً بیحرکت ماندم. دستآخر سرم را برگرداندم و از آنجا ستاره زهره را نگاه کردم که کنار ماه میدرخشید.
نویسنده | خوآن رولفو |
مترجم | کاوه میرعباسی |
شابک | 978-964-209-274-1 |
ناشر | نشر ماهی |
موضوع | رمان |
قطع | جیبی |
نوع جلد | شومیز |
گروه سنی | بزرگسال |
تعداد صفحه | 196 |
تعداد جلد | 1 |
وزن | 144 گرم |
دو سه بار این کتاب را خواندم تا متوجه بشم موضوع چیه. کتا بسختی بود حداقل برای من. اما باید بگم که ارزش خواندنش را داشت.
داستان کتاب خیلی قدرتمنده ولی حتما باید یه مداد و ورق کنارتون باشه و اسامی و اتفاقات مرتبطشون رو بنویسید چون افراد مختلف داستان با هم مرتبط هستن و اسماشون به انواع مختلف در طول داستان تکرار میشه در ابتدا یه مقداری موضوعات و اتفاقات کتاب عجیب به نظر میاد ولی کم کم متوجه روند داستان میشید
هیچ کتابی مرگ رو انقدر دقیق به تصویر نکشیده! بعد از خوندنش تا مدت ها فکرتو درگیر می کنه ...
سیال ذهن بود قابل توجه اونایی که ازین سبک خوششون نمیاد
تازه رسیده به دستم از همه نظر عالی
کتاب با ترجمهٔ خوبی ارائه شده است که از ترجمهٔ احمد گلشیری خیلی بهتر است.
یک رمان درخشان. اگر ادبیات آمریکای جنوبی دوست دارید. یا میخواد یک نمونه خوب از ادبیات رئالیسم جادوی بخونید. حتما پدرو پارامو رو بخونید
خوبه!
عالی بود
قیمتش مناسبه
کتاب یک کمی داستان عجیبی داره
باید کتاب خوبی باشه
کتاب کوچک و جالب
کتاب خوبی بنظر میرسه
فوقالعاده است