
دانلود کتاب بلندی های بادگیر اثر امیلی برونته رایگان
- نویسنده: امیلی برونته
- مترجم: نوشین ابراهیمی
- ناشر: نشر افق
- گروه سنی: بزرگسال
- تعداد صفحه: 598
- سال انتشار: 1847 میلادی
- افتخارات: -
بلندی های بادگیر که عنوان دیگرش «عشق هرگز نمیمیرد» است، رمانی از امیلی برونته است که بارها به عنوان عاشقانهترین رمان انگلیس، انتخاب گردیده است. داستان کتاب به عشقی میان یک دختر و پسر به نامهای کاترین و هیت کلیف برمیگردد که باشرح جزئیاتی دلنشین توسط نویسنده و همچنین سنگهایی که برسر ارتباط آن دو انداخته میشود به داستانی زیبا مبدل میشود. شروع کتاب با ورود آقای لاک وود به عمارت وادرینگ هایست میباشد. لاک وود که قصد دارد یکی از عمارتهای آقای هیت کلیف را اجاره کند، برای رعایت ادب و احوالپرسی به سراغ صاحب خانه عمارت میرود اما کمی از شخصیتش که خیلی دلچسب به نظر نمیرسد دلخور میشود. سپس با الن دین خدمتگزار خانهاش دیدار کرده و هم صحبت میشود تا از گذشته آقای هیت کلیف و خانمی به نام کاترین ارنشا اطلاعاتی به دست آورد.
راوی کتاب که الن میباشد اینگونه صحبت را آغاز میکند که پدر کاترین شخصی به نام هیت کلیف را به عمارت وادرینگ هایست که خانه آنها میباشد آورده و آشنایی آن دو با هم سرآغاز اتفاقاتی میشود. در این میان فرزند بزرگ خانواده ارنشاو، هیندلی بدون در نظر گرفتن رابطه محبتآمیزی که بین خواهرش و آقای هیت کلیف صورت گرفته است تحقیر و اذیت و آزار او را در پیش میگیرد و آن قدر این کار را ادامه میدهد تا اینکه هیت کلیف ازاو کینهای عمیق به دل میگیرد. هیندلی دست بردار نیست و دیدار کاترین و هیت کلیف را غدغن میکند و پس از آشنایی خانواده ارنشاو با خانواده لنیتون، کاترین با ادگار لنیتون از اعضای این خانواده اشرافی ازدواج میکند. این رخداد فصلی تازه را رقم میزند که انتقامگیری بخش عمدهای از آن میباشد و اشخاص گوناگونی پایشان به این ماجراها باز میشود.
در ادامه میتوانید علاوه بر خلاصه کتاب متنی، به خلاصه صوتی کتاب بلندی های بادگیر گوش دهید و آن را دانلود کنید:
امیلی برونته (Emily Bronte) نویسنده و شاعربریتانیایی درروز 30 ژوئیه سال 1818 دریورک شایر انگلستان دیده به جهان گشود. او در مدت کوتاهی که زندگی در جهان مادی را تجربه کرد ناکامیها و تجربیات گوناگونی را از سر گذراند. وی دارای سه خواهر و یک برادر بود. پدرش کشیش بود و مادرش هم در جوانی جانش را از دست داد تا خواهر بزرگش وظیفه نگهداری از فرزندان را برعهده بگیرد. او همچنین اشعاری را سرود که با خواهرانش شارلوت و آن، آنها را در یک مجموعه منتشر کرد و سرانجام درروز 19 دسامبر سال 1848 دراثربیماری سل از دنیا رفت.
علاقه مندان به داستانهای عاشقانه به ویژه رمانهای کلاسیک که دارای فراز و فرودهای قابل تامل و شخصیتهای گوناگون و متنوع هستند، پیشنهاد میگردد این کتاب را مطالعه کنند.
بلندی های بادگیر توسط انتشارات گوناگونی در ایران و کشورهای مختلف در تعداد صفحاتی متفاوت به چاپ رسیده است و پس از یک مقدمه دریک بخش کلی داستانش با ذکر جزئیات و اتفاقات، پیش روی مخاطب قرار گرفته است.
روح از هر چه ساخته شده باشد جنس روح او و من از یک جنس است.
میگفت بهترین کار در یک روز گرم ماه ژوئیه این است که آدم از صبح تا شب برود روی یک تکه چمن وسط بوتهزار دراز بکشد، زنبورها لابه لای گلها با وزوزشان برای آدم لالایی بگویند، چکاوکها بالای سر آدم آواز بخوانند، آسمان آبی و بی ابر باشد و خورشید هم مدام بتابد. این کل تصور او بود از سعادت بهشتی.
من از قیافهاش میخواندم که خصوصیاتی بهتر از پدرش دارد. البته حسنها در میان علفهای وحشی از نظر پنهان میمانند زیرا پرپشتی علفها باعث میشود ما ریشههای سالم را نبینیم، با این حال، خاک سالم در شرایطی مناسب حتماً محصول بهتری پرورش میدهد.
نمیدانم این حالت فقط در من هست یا نه اما من موقعی که در اتاق مرگ به مردهای نگاه میکنم بعید است احساسی غیر از سعادت به سراغم بیاید. در مرده آرامشی میبینیم که نه ناسوت آن را به هم میزند و نه لاهوت و من دلگرم میشوم به آخرتی بیانتها و نورانی... ابدیتی که مردگان به آن رفتهاند... جایی که حیات، مرز زمانی ندارد، عشق مرز قلبی ندارد، سرور انتها ندارد.
زمانی میفهمی عاشق شدهای که میبینی دوست نداری بخوابی چون واقعیت، شیرینتر از رویاهایت شده است.
فراموش نکن که خوش قلبی تو را قشنگ میکند و در نظر دیگران زیبا جلوه میدهد حتی اگر رنگت سیاه باشد.
ولی سرانجام روزی رسید که آن وضع خوش و آرام پایان یافت. وقتی دو نفر که ظاهراً با یکدیگر صمیمی و موافق هستند، متوجه شوند که واقعاً در بعضی جهات با یکدیگر تضاد دارند و آنچه مورد علاقهی یکی است، دیگری را خوش نمیآید، خواه ناخواه میانهشان شکرآب خواهد شد.
آقای لاک وود کم کم متوجه شد که هیت کلیف آنچنان که او فکر میکرد مشتاق به پذیرایی از مهمانان نیست و زیاد از غریبهها خوشش نمیآید، اما همچنان میان این دو حس مردد بود و سعی میکرد که به گونهای این مراسم آشنایی را تمام کند و برود سر خانه و زندگیاش.
زیر آسمان دلپذیر کمی ماندم و آنجا پرسه زدم. نگاه کردم به پروانهها که لابه لای بوتهها و سنبلهها بال میزدند. گوش سپردم به صدای ملایم باد که لابه لای سبزه و علفها میوزید و فکر کردم که چطور میشود تصور کرد که خفتههای این خاک آرام خوابزدههایی بیقرار باشند.
با خود میاندیشم: ای مرد بدبخت تو نیز مانند سایر همنوعانت قلبی در سینهات میتپد و اعصابی داری که در برابر غمها و شادیها حساسیت نشان میدهد. چرا بیهوده سعی میکنی عکس العمل قلب اعصابت را از شنیدن خبر این فاجعه پنهان داری؟ چرا میخواهی وانمود کنی که خونسردی و آرامش خود را از دست ندادهای؟ این کبر و غرور تو نمیتواند خدا را فریب دهد.
اما چیزی که من دلم میخواست، تاب خوردن از یک درخت سبز بود که برگهایش خش خش کنند، باد غرب بوزد و ابرهای سفید سفید به سرعت از بالای سرما رد بشوند. تازه نه فقط چکاوکها بلکه باسترکها و توکاهای سیاه و سهرههای سینه سرخ و فاختهها هم از چهار طرف نغمه سرایی کنند. بوتهزار از دوردست پیدا باشد، با فرورفتگیهای سایه دار و خنک اما نزدیک ما موجهای بلند علفزار که در نسیم تاب بخورند، همین طور جنگل و صدای آب و کل دنیا بیدار وسرشار از شادی.
حالت یک سگ ولگرد را نداشته باش که هر لگدی که میخورد، حقش است و از تمام دنیا به اندازه کسی که لگدش میزند متنفر است.
برای لحظهای فکر کردم او خطاب به من سخن میگوید و درحالی که بسیار خشمگین بودم به سوی این آدم رذل سالخورده پیش رفتم و چیزی نمانده بود که با لگد او را از اتاق بیرون بیندازم. اما خانم هیت کلیف با جوابی که داد، مرا متوقف کرد. او گفت: پیرمرد ریاکار نفرتانگیز وقتی اسم جهنم را میآوری نمیترسی از اینکه خودت هم به آنجا بروی؟ به تو اخطار میکنم که از عصبانی کردن من بپرهیزی والا بلایی به سرت میآورم که حظ کنی. صبر کن ببینم جوزف، ببین. در حین گفتن این جملات آخر کتابی تیره رنگ را از قفسه بیرون آورد و ادامه داد: حالا به تو خواهم گفت که چقدر درزمینهی جادوگری پیشرفت کردهام و به زودی قادر به انجام هر کاری خواهم بود. آن گاو قرمز رنگ به طور اتفاقی نمرد، در ضمن روماتیسم توهم ربطی به تقدیر و سرنوشت ندارد.
پیرمرد نفس زنان گفت: اوه، ای موجود شرور! خداوند مارو از شر شیطون حفظ کنه. نه ای پیرمرد فاسد و هرزه! تو در گمراهی به سر میبری. گورت را گم کن وگرنه میبینی که چه بلایی به سرت میآورم. تو را به مجسمهای از موم و گل تبدیل خواهم کرد و هرکس که بخواهد در کارم دخالت کند، والله نه نمیگویم که چه بلایی برسرش میآورم اما خواهی دید، برو بیرون، والله کارم را شروع میکنم.
نویسنده |
امیلی برونته |
مترجم |
نوشین ابراهیمی |
شابک |
9789643698508 |
ناشر |
نشر افق |
موضوع |
رمان خارجی |
قطع |
جیبی |
نوع جلد |
پارچهای |
گروه سنی |
بزرگسال |
تعداد صفحه |
598 |
تعداد جلد |
1 |
وزن |
481 گرم |
سایر توضیحات |
- عاشقانههای کلاسیک |