معرفی و دانلود کتاب فرزند آتش اثر اس کی ترماین رایگان به همراه خلاصه کتاب
- نویسنده: اس کی ترماین
- مترجم: سارا پیر علی
- ناشر: نشر البرز
- گروه سنی: بزرگسال
- تعداد صفحه: 392
- سال انتشار: 2016 میلادی
- افتخارات: -
اس کی ترماین در کتاب فرزند آتش با ژانر معمایی به کشف راز کشته شدن یک زن میپردازد. راشل، همسر فعلی دیوید، بعنوان نقش اول رمان ترماین به سرنخهایی دست مییابد که مفقود شدن همسر سابق دیوید را تحت الشعاع قرار میدهد. جملات تکاندهنده و فضای رازآلود اثر این امکان را بوجود میآورد که خواننده با هیجان زیادی داستان را دنبال کند و عطشش هر لحظه برای پیگیری حقیقت بیشتر شود. راشل در لندن در یک خانه مجردی زندگی میکند تا اینکه دیوید به عنوان مردی ثروتمند به جایگاه شغلی و اجتماعی مقبول به او پیشنهاد ازدواج میدهد و به همراه پس خواندهاش یک خانواده سه نفری را تشکیل میدهند.
جیمی، تنها پسر دیوید، رابطه بسیار خوبی با راشل دارد و ظواهر، همگی خبر از یک زندگی آرام و عاشقانه میدهند ولی باید به روزهای آینده هم نگاهی داشت. چیزی که شاید در ابتدا جدی به نظر نمیرسید اما حالا تبدیل به دغدغهای برای راشل شده است نوع مرگ مادر جیمی است، اتفاقی که تأثیر روانی تلخی بر پسرش گذاشته و بررسی آن از زوایای مختلف خبر از رازهایی میدهد که تعیینکننده حقیقی هستند که نشان میدهد قتلی در میان بوده است. جیمی در گفتگویی عجیب، به راشل میگوید که مادرش ائو را طلسم کرده و همچنین به حقایقی اشاره مینماید که راشل با وجود تلاش بسیار برای نادیده گرفتنشان نگران جان خود میشود و میترسد که او قربانی دیگری باشد. بنابراین تصمیم میگیرد گذشته پدر و پسر را بررسی کرده و آنچه را که قبلاً از نظرش پنهان مانده، مورد تجزیه وتحلیل قرار دهد.
او حتی به سراغ دیوید رفته و سؤال پیچش میکند ولی دیوید هم دم به تله نمیدهد و از راههای مختلف کوشش میکند از بحث فرار کند. اینکه، دیوید واقعاً چه نقشی در مرگ همسرش دارد و آیا این همه ابهام، توسط راشل حل میشود یا صرفاً یک بدبینی است یا خیر، همگی در طول مسیر پیگیری رمان کم نظیر ترماین بر خواننده آشکار و روشن میگردد.
در ادامه میتوانید نسبت به دانلود کامل کتاب فرزند آتش به صورت رایگان و با فرمت pdf اقدام کنید. لینک دانلود در قسمت زیرین ویدیو قرار دارد. همچنین در ویدیو زیر امکان گوش دادن به خلاصه کتاب صوتی این اثر نیز دسترسی خواهید داشت.
شان توماس (Sean Thomas)، روزنامهنگار و نویسنده انگلیسی است که بارها با نامهای مستعار، داستانهای مختلف در ژانرهای گوناگون را نوشته است. او متولد سال 1963 است و در رشته فلسفه از دانشگاه لندن، فارغ التحصیل شده است. نویسنده خلاق بریتانیایی در زمینههای مختلفی مانند سفر، هنر و سیاست، تاکنون مقالاتی را از خود منتشر کرده و با نشریات معتبری از قبیل گاردین، دیلی میل و تایمز همکاریهایی داشته است. توماس با نام مستعار اس کی ترماین، رمانهای مختلفی را تألیف کرده و آثار مذهبی و باستانشناسی را با عنوان تام ناکس در اختیار علاقمندان قرار داده است. از دیگر آثار او میتوان به دو قلوهای یخی، درست پیش از آنکه بمیرم و میلیونها زن در انتظار شما هستند، اشاره کرد.
مطالعهکنندگان رمانهای معمایی و رازآلود گروه اولی هستند که خواندن فرزند آتش به آنها پیشنهاد میشود. همچنین افرادی که ادبیات داستای انگلستان را دنبال میکنند میتوانند از خواندن کتاب پیش رو بهرهمند شوند.
فرزند آتش در بازار کتاب ایران توسط انتشارات البرز به چاپ رسیده است که نسخه موجود دارای 392 صفحه با ترجمهای روان از سارا پیرعلی میباشد.
ده دقیقه صرف میکنم تا جای درستی برای گلدان پیدا کنم. تصور میکنم نینا کرسن پشت سرم است و سرش را مؤدبانه اما از روی نا امیدی تکان میدهد و حالا حس شک و تردید به من دست میدهد. اگر نینا بود میدانست جای درست این گلدان کجاست. اگر او بود حتماً این کار را بدون هیچ عیبونقصی انجام میداد. نینا، با آن موهای بلوندی که در بالای آن چشمهای گیرای آبی و باذکاوت ریخته و در همان حال اخمی کرده و دارد با دقت کارش را انجام میدهد.
کارم را رها میکنم و به آن زل میزنم. اخمی میکنم. بازتاب چهرهام را بر روی صفحۀ براق چوبی میز و در وسط آن میبینم. خطی در وسط میز است که تصویر مرا به دو قسمت تقسیم میکند.
همه به من میگویند که جذاب هستم. با این حال من هیچ وقت به معنای واقعی احساس زیبایی نکردهام؛ آنهم با این موهای قرمز و کک و مکهای روی صورتم و با این رنگ سفید پوست سلتیکیام که هیچوقت نمیشود آن را برنز کرد. بعد احساس میکنم پر از ایرادم. شکستهام. ترَک خوردهام و بعد آنقدر به خودم سخت میگیرم که دیگر زیباییهایم را نمیبینم. فقط خطهای عمیقی را میبینم که زیر چشمم هست. خطهایی که برای سن من، برای سیسالگی، خیلی زود است.
نسیم خنکی مرا تکان میدهد. این نسیم از میان پنجره میوزد و با خود بوی گلهای باغ کارنهالو را میآورد. وزش این نسیم حواس مرا از حماقتی که دارم پرت میکند و به یاد ارزشی که دارم میاندازد. نه. من شکسته نشدهام. این شک و تردیدها کافی است. من راشل دلی هستم. من کارهای مهمتری از پیدا کردن کاغذ دیواری مناسب و تاریخچۀ پیالهها دارم.
و بازهم دارم دروغ میگویم و این دروغ اهمیت بیشتری دارد. قطعاً که من حالم بهتر نیست. هنوز دارم راجع به آن خرگوش صحرایی که با ماشین زیر کردهام فکر میکنم. البته در این مورد حرفی به کسی نزدهام. بلافاصله بعد از تصادف همهجای ماشین را تمیز کردم و جسد حیوان را دور انداختم. خونش را از روی دستم پاک کردم و سعی کردم تصویرش را هم از ذهنم پاک کنم. در حالت عادی اولین واکنشم این بود که به دیوید زنگ بزنم و داستان را برایش تعریف کنم. اما بعد که یک دقیقه فکر کردم به این نتیجه رسیدم که مهم نیست چقدر این موضوع میتواند ناراحتکننده باشد، بهتر است مسکوت بماند. به محض اینکه این مسأله را مطرح میکردم، حالا حتی بهعنوان موضوعی خیلی ساده و پیش پا افتاده که اوه! پسرت این رو گفت و بعد هم داستان در واقعیت اتفاق افتاد اوه! چه بامزه! حتماً دیوید فکر میکرد من واقعاً میگویم پسرش میتواند حوادث را قبل از وقوع ببیند. این یعنی اینکه پسرش غیبگو است. حرفهایی که میزنم ممکن است باعث شوند من دیوانه بهنظر برسم. و نباید دیوانه بهنظر برسم. چون... چون من دیوانه نیستم.
من اعتقاد ندارم جیمی هیچ قدرت خاصی دارد. آن تصادف فقط یک تصادف بود. حیوانها توی جادههای باریک و زیگزاگ پن ویت همیشه جان خود را از دست میدهند. گورکنها، روباهها، قرقاولها، خرگوشهای صحرایی. همهوهمه. قبلاً هم خرگوشهای صحرایی مرده در جاده دیده بودم. خیلی این اتفاق مرا غمگین میکند. خرگوشهای صحرایی یکجورهایی ارزشمندتر از خرگوشهای معمولی هستند. وحشیترند. شاعرانهترند. من از اینکه آنها در پن ویت زندگی میکنند خوشم میآید. اما آنها دائم بهخاطر آدمهایی که در جاده تند میرانند کشته میشوند. تصادف من در آن شب بارانی در جنگلهای بانو هم یکجورهایی با نگرانی جیمی درمورد مسائل ساده تلفیق شد. اما هنوز هم مرا طلسم میکند. شاید بهخاطر این است که بدن آن خرگوش در دستهایم جان داد.
خداحافظی میکند و میگوید که بعداً در اسکایپ باهم حرف میزنیم و تلفن را قطع میکند. در خیابانها بهدنبال جای پارک هستم. خیلی زمان نمیبرد. ماشین پارک کردن در اینجا کار سختی نیست. هم جای دورافتادهای است و هم هوایش خیلی خوب نیست. آخرین شهر دورافتاده در لندن است. یکی از آخرین جاهایی است که در آن به زبان کورنیش حرف میزنند. در خیابانِ جاست در پن ویت حس اندوه به آدم دست میدهد. شهری خالی از معدنها و معدن دارهایش، اما خاطرههایشان بهجا مانده. درعینحال هم این نزدیکترین جا به مغازهای است که میخواهم. نزدیکترین شهر به کارن هالو است و من باید... باید به این مغازه بروم. همین حالا.