معرفی و دانلود کتاب برزخ بی گناهان اثر کارین ژیه بل رایگان به همراه خلاصه کتاب

رافائل وارد اتاق کوچکی می‌شود که بوی مواد ضدعفونی‌ کننده می‌دهد. شلوار جین خاکستری و بلوز آستین‌کوتاه سفید دکمه‌ داری به تن دارد که سوختگی‌های گردنش را پوشانده است، سوختگی‌های اسید که تا آخر عمر همراهی‌اش می‌کنند. صورتش را اصلاح و موهایش را کوتاه کرده است. ابتدا نگاهش به چشمان دخترکی می‌افتد که با قدرشناسی خاصی به وی خیره شده است، سپس مردی را می‌بیند که همراه اوست و معلوم است از بودن در آن جا معذب است؛ اتاق‌ ملاقات زندانی معروف.

سلام آقای اورژیون. من میشل دوریو هستم، پدرجسیکا.

رافائل دست مرد را، که به‌ سمتش دراز شده است، فشار می‌دهد و می‌گوید: «بله حدس می‌زدم.»

جسیکا از جایش بلند می‌شود و به سمت او می‌رود. رافائل هم دستانش را باز می‌کند و دخترک را در آغوش می‌گیرد. نمی‌تواند جلو خودش را بگیرد و لبخندی روی لبش می‌نشیند.

خب، حالا بشینیم؟

پشت میزی پلاستیکی می‌نشینند. رافائل می‌پرسد: «چطوری خانم‌ کوچولو؟»

خوبم. شما چی؟

بد نیستم.

هر دوشان دروغ را در نگاه دیگری تشخیص می‌دهد. جسیکا با لحنی امیدوارانه می‌گوید: «نامه‌های من به دست‌تون رسید؟»

آره آره، ببخشید جوابت رو ندادم، آخه نوشتن خیلی تو خونم نیست!

اصلا عیب نداره.

میشل دوریو با حالتی عصبی با آستین لباسش بازی می‌کند.

سرقتی خونبار به وقوع پیوست.

ساند را صدای رادیو را بیشتر میکند.

سارقان، سه مرد و یک زن، کمی پس از ساعت سه بعد از ظهر، در حالی که خود را مشتری جازده بودند وارد عمل شدند: وقتی جواهر فروشی را ترک می کردند بین ایشان و نیروهای پلیس تیراندازی ای رخ داد که منجر به کشته شدن یک رهگذر و زخمی شدن یک افسر پلیس شد. افسر پلیس در حال حاضر در وضعیت بحرانی به سر میبرد.

بر اساس گزارشهای موجود یکی از سارقان نیز تیر خورده است. با وجود این آنها با سرقت جواهراتی به ارزش چندین میلیون دلار از محل متواری شده اند. ساعت ۱۸ و ۳۰ دقیقه.

آنها توانسته اند از ایستهای بازرسی پلیس دوری کنند و از کم تردد ترین جاده ها گذشته اند. ظرف سه ساعت، مسیری سیصد کیلومتری را طی کرده اند. سه مرد و یک زن به همراه جواهراتی به ارزش سی میلیون دلار در صندوق عقب، سوخت و چند قبضه اسلحه اضطراب، نگرانی و آشفتگی.

همه چیز خوب پیش رفته بود تا اینکه آن ماشین پلیس سررسید.اصلا قرار نبود پلیسی در کار باشد اتفاقی بود؟ یا نه شاید هم کسی از بیرون آنها را دیده و به پلیس اطلاع داده بود شاید هم خود جواهر فروش بی آنکه آنها خبردار شوند پلیس را خبر کرده بود.

در جریان تیراندازی ویل تیر خورده بود همین طور یک رهگذر و یک افسر پلیس. برنامه ای که با آن دقت آماده کرده بودند کاملاً به هم ریخته بود. ویلیام زمزمه کنان میگوید: « من کارم تمومه نه؟»

رافائل نگاهی در آینه میاندازد و میگوید « حرفش رو هم نزن من اجازه نمیدم بمیری.

همه خونم داره میره...

رافائل با لحن تحکمی به برادرش میگوید: «فعلاً آروم باش ما از این ماجرا چون سالم به در می بریم بهم اعتماد کن.

بعید میدونم بعید.

فکر میکردند بتوانند در خانه ای که حاضر کرده بودند پناه بگیرند. همه چیزش را هم مهیا کرده بودند ولی این بار هم نقشه شان شکست خورده بود. به آنجا که نزدیک شده بودند نیروهای پلیس و بعد آتش نشانی را دیده بودند.